ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ
ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

حسن خلق

حسن خلق

از علل بسیار مهم و پرارزشى که در زیبایى باطن نقش بسزایى دارد و در سالم سازى حالات و حرکات سهم قابل توجهى را داراست ، حسن خلق است ، که پیامبر بزرگ اسلام از آن تعبیر به برگ درخت دین کرده است .

درخت ظاهرى در صحرا و باغ در پایان فصل خزان و در دل زمستان به خاطر این که عریان از لباس سبز رنگ خود است ، نه این که زیبایى ندارد بلکه به هر نظرى و به هر چشمى زشت مى نماید . بخش عمده اى از زیبایى درختان در ارتباط با برگ هاى سبز رنگ آنهاست. برگ هایى که با شکل هاى گوناگونش نظرها را جلب مى کند و در دل هر بیننده اى شادى مى آفریند و به باغ و صحرا نشاط مى دهد و چهره ى طبیعت را در فصل بهار و تابستان به زیباترین مرحله مى آراید .

انسان اگر از حسنات اخلاقى عریان باشد باطنش در نظر ملکوتیان و در چشم صاحبان بصیرت بسیار زشت مى نماید . بویژه اگر شکل هاى مهیب و زشتى مانند حسد ، بخل ، کینه ، حرص ، کبر ، غرور ، ریا و . . . چهره ى باطن را پوشانده باشد که در این صورت قیافه ى باطن از قیافه ى هر جن و دیوى و از چهره ى هر حیوانى زشت تر و بدنماتر خواهد بود !

این که در قرآن آمده گروهى را به صورت بوزینه و خوک درآوردیم(1) ، و در روایات آمده که بعضى از مردم در قیامت به صورت حیوانات محشور مى شوند ، و در گفتارى از حضرت سجّاد (علیه السلام) آمده که مردم در زمان ما شش طایفه اند : شیر ، گرگ ، روباه ، سگ ، خوک ، گوسفند(2) . بیان همین واقعیت و توضیحى از زشتى

 

حسن خلق در کلام صاحب خلق عظیم

پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) که خود داراى حسن خلق بود و به شدت از بداخلاقى و مفاسد نفسى و زشتى حالات نفرت داشت ، در روایاتى در رابطه با اخلاق نیک و اخلاق زشت مى فرماید :

أوّلُ مَا یُوضَعُ فى میزانِ العَبدِ یَومَ القِیامَةِ حُسنُ خُلقِهِ(1) .

اول چیزى که روز قیامت در ترازوى عبد مى نهند حسن خلق اوست .

إنَّ العبدَ لَیَبلُغَ بِحُسنِ خُلْقِه عظیمَ درجاتِ الآخِرَةِ وشرَفَ المَنازِلَ ، وأنّه لَضعیفُ العِبادَةِ(2) .

عبد به سبب حسن خلقش به درجات بزرگ آخرت و مرتبه هاى شریف مى رسد و حال آن که از نظر عبادت و بندگى ضعیف بوده است .

سخن بزرگان

 

هرگز مردی ولو بسیار نادان را ندیدم که از وی چیزی نتوانسته‌ام بیاموزم . گالیله


خواسته مراد از مرید خاموشی و ژرف نگریست ، و خواهش مرید از مراد ، نشان دادن مسیر پیشرفت .  اُرد بزرگ


ما از جنس رویاهایمان هستیم. ویلیام شکسپیر


اگر قرار باشد بایستی و به طرف هر سگی که پارس می‌کند سنگ پرتاب کنی، هرگز به مقصد نمی‌رسی. لارنس استرن


هیچ چیز بهتر از کار کردن بجای غصه خوردن، آدمی را به خوشبختی نزدیک نمی‌سازد . موریس مترلینگ


چنان باش که بتوانی به هر کس بگویی: «مثل من باش» . امانوئل کانت


یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می‌نمایی . بایزید بسطامی


اهل خرد ، پیشتاز روزگار خویش اند . ارد بزرگ


نمی‌توانید به ساختن دنیای بهتر امید داشته باشید؛ مگر آن‌که تک‌تک افراد اجتماع پیشرفت کنند. به این منظور هر یک از ما باید علاوه بر این‌که به پیشرفت خود می‌اندیشد، در برابر عموم افراد بشر نیز احساس مسؤولیت کند. وظیفة ما این است که برای کسانی که می‌توانیم، مفید واقع شویم . ماری کوری


دوستی همواره یک مسؤولیت شیرین است نه یک فرصت. خلیل جبران


شما دل به یار خود بسپارید ، ولی نه برای نگهداری آن ، زیرا فقط گرمی زندگی است که می تواند دلها را حفظ کند . جبران خلیل جبران


در میان شما هستند کسانی که خواسته اند برای گریز از تنهایی و بیقراری و یکنواختی ، به زیاده گویی و یاوه سرایی  روی آورند ، زیرا سکوت تنهایی تصویر روشنی از ذات عریانشان را در برابر چشمانشان می گشاید که با دیدن آن رعشه می گیرند و به گریز پناه می برند . جبران خلیل جبران


میان اشک مرد و زن فاصله و بازه ای از آسمان تا زمین است . اُرد بزرگ


در آغاز هر کار مهم زن وجود دارد . لافونتن


کسیکه همۀ سلاحهای خود را رها کرده و ناله کنان می گوید نمی توانم ، از من ساخته نیست و بدشانسم ، ترحم انگیزترین مخلوق دنیاست . لاواتر


قلب زن پرتگاهی است که عمقش را نمی توان تخمین زد . لافونتن


خردمند  هرگز غم آنچه را  از دستش رفته نمی خورد ، حتی اگر عزیز ترین کسش مرد و وی را به خاک سپرد ، شکسته غم و درد نمی گردد ، دیگر آنکه مرد خردور از نادیدنیها چنان دل می کند که باد از بید می گذرد . بزرگمهر

 

 

بشنو این نی چون حکایت می کند

سر آغاز


بشنو این نی چون شکایت می‌کند از جداییها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله‌ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید پرده‌هااش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد قسمت یک روزه‌ای