ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ
ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

دانش مالی

اگر درآمد اصلی شما قطع شد چه مدتی می توانید زندگی خود را با همان کیفیت ادامه دهید.
یک روز – یک هفته – یک ماه – سه ماه یا یک سال؟؟؟
جوابهایی که به این سؤال داده می شود بسیار متنوع هستند.
کسانی که به این سؤال جواب ما دام العمر میدهند در واقع از تکنیکهای دانش مالی مطلع هستند که تعداد آنها معمولا بیشتر از 2٪ نیست. و98٪ افراد معمولا جوابی با مدت زمان موقت به این سؤال میدهند.
شما فکر می کنید جزو کدام دسته از این افراد هستید؟
با فراگیری تکنیکهای دانش مالی می توانید برای همیشه از دغدغه های مالی موجود در زندگی خود خلاص شده، و در هر زمان وهر مکان توانایی پول درآوردن را فرا خواهید گرفت. چرا که یک فرد ثروتمند شخصی نیست که پول دارد بلکه به شخصی ثروتمند گفته می شود که توانایی درآوردن پول داشته باشد.

بورس

چگونه می توان سرمایه های کوچک خود را بیشتر کرد؟
آیا راه وروش ساده ای برای افزایش سرمایه های خود وجود دارد؟
آیا میدانید که نفر دوم لیست ثروتمندان جهان از راه فعالیت در بازار سهام وبورس به این مقام دست یافته است؟
آیا قبلا میدانستید که فقط با 100 هزار تومان هم می توانید بدون ریسک وارد بازار بورس اوراق بهادار شوید وفعالیت سودمندانه ای داشته باشید؟
کارگاه بورس اوراق بهادار شما را با اصطلاحات ومفاهیم اساسی بورس آشنا کرده وراه وروش ورود وفعالیت در بازار بورس را بدون هیچ گونه ریسکی آشنا می کند.
یکی از مهم ترین بخش های این کارگاه آشنایی با روشهای کسب درآمد از بورس واز خانه خود شماست.
شما می توانید از طریق اینترنت وکامپیوتر شخصی خود ودر خانه خود به فعالیت بورس مشغول شده وبا استفاده از تکنیکهای این کارگاه بدون هیچ ریسکی به کسب درآمد خوهید پرداخت.

در آبادی ما.....

بنام خدا

        در آبادی ما صدای چوب دستی که  برای گردگیری در پشت بام ها به قالی ها کوبیده می شد از دور به گوش می رسید بعد از ساکت شدن صدای چوب دستی فرزکاری آهنگری استاد شیرویه و پسرش علی دوستی ،  سرزنده بودن آبادی ما را به مردمان دور و اطراف  این آبادی معرفی می کرد  و زندگی در اکثر خانه ها جریان خوبی داشت ، در کنار کوچه ها برفهای زمستانی که روی هم انباشته شده بودند با تابش آفتاب به عابران چشمک می زد  صدای پرستور های بهاری در باغچه مشد عباس طراوتی و باغچه خودمون ( حاجی رضا نوری )آهنگ خاصی را ایجاد کرده بود کبری باجی و هاجرنه نه (همسایه روبرو) ، داشتند در حیات از چاه آب  می کشیدند هوا تقریبا" سرد بود بخار آب اطراف دول و تشت آب را فرا گرفته بود ، بوی حلوا و فطیر و نان های روغنی (کلوچه های مادر بزرگ )تازه و خوشمزه از درون خانه ها به مشام  می رسید معلوم بود که تمام مادارن و مادربزرگان هماهنگی خوبی داشتند و در یک روز معین نان های روغنی می پختند امروز آخرین پنجشنبه سال است و همه مادران و مادر بزرگان برای عید و  رفتن به سر خاک اموات حلوا و کلوچه و نانهای روغنی تدارک می بینند، خوشحال تر از همیشه بودم چون امسال الحمداله دم عیدی  نامه ای از منطقه جنگی دهلران  از طرف داداش عباسم رسیده و در نامه هم قید کرده که : ( ملالی در بین نیست بجزء دوری دیدار شما آن هم امیدوارم بزودی زود دیدارها تازه گردد ) بیچاره مادرمون داره روز شماری  می کنه روحیه خوبی داره انرژییش چند برابرشده تاریخ نامه را از روزی که نوشته شده و تا زمان ارسال و چند روزی که در پست خانه و مسیر بوده را دقیقا" حساب کرده و احتمال می ده که الان یا اومده رسیده تهران یا توی راهه بنابرین دوست نداره طبق عادت روزهای گذشته که هر شب اخبار سراسری را از رادیو گوش کنه و ناگهان یهو آقای حیاتی از رادیو اعلام کنه متاسفانه چند تن از هموطنان میهن اسلامی در دهلران به شهادت رسیدند و دوباره عزاداری در خانه ما شروع بشه  ، من و خواهرم فاطمه هم داریم دعا می کنیم که اولا" داداشمون هر چه زودتر از راه برسه ما هم برای یکبار هم که شده همانند سایر بچه های همسایه ها که کسی را در جبهه ندارند که مادراشون و خودشون نگرانش باشند ، نگرانی نداشته باشیم ، از طرف دیگر هم دعا می کنیم که منفی بافان و خالی بندان و بد خواهان دهکده مون کسی به مادربیچاره مون نگه که( J دوباره اخبار اعلام کرد 500 نفر از درجه داران را شهید کردندL )  فقط دو روز مانده به عید تا 15 روز هم تعطیل هستیم، آفتاب با تمام همتش تابیده و داره برف ها آب می کنه یخهای انباشته شده  در دالان کوچه ما از پائیز تا به امروز آخ نگفته بودند ولی امروز تسلیم همت جوانمردانه آفتاب آخرین پنجشنبه سال شدند چون پدرم طبق معمول هر سال اسفند ماه به برادرم و خواهرهایم که ساکن تهران بودند عیدی برده بود و هنوز برنگشته است و 20% ذهن مادرمون هم به این مسئله مشغوله که اگه تا بعد ازظهر امروز  باباتون نرسه من چه خاکی به سرم بریزم (که سرم خاکی نشه) کی می خواد سبد حلوا را به سر خاک ببره من گفتم نه نه جان من خودم می برم گفت تو پسر نمی تونی این همه مسیر را با این سبد سنگین طی کنی ، گفتم با دوستم ابوالفضل جعفری دوتایی می بریمش کمی آروم شد گفت حلا تا بعد از ظهر خیلی مونده باباتون هم حواسش  هست که  امروز آخرین پنجشنبه ساله حتما" خودشو می رسونه ، حالا تو چرا عین یک دخترکور خودتو تو خونه غایم کردی برو بیرون ببین مینی بوس سهراب یا اسد هیچکدوم نمی یان امروز که دیگه بهونه درس را نداری ،   تو همین فاصله صدای بوق مینی بوس حاج حیدر از طرف خرمنگاه به گوشم رسید خواهرم فاطمه که با مادرم داشتند حلوا درست می کردند سریعا" با یک کفگیر دستش به طرف پنجره دوید و کوچه را نگاه کنه من هم  خیلی سریع شال و کلاه کردم که خودم به خرمنگاه جایی که مینی بوس حاج حیدر توقف می کنه برسانم ابوالفضل پسر جعفر عمو( همسایه) هم به یک شلوار کردی قهوه ای و پلیور دست بافت بنفش سریع تر از من خودش به کوچه رساند و دو تایی به طرف خرمنگاه راه افتادیم ابوالفضل با توجه به شیطنتی که داشت یک مشت برف برداشت و شروع کرد به سفت کردن آن و من هر لحظه منتظر یک حادثه ناگهانی بودم که به طرف من پرتاب نکنه بنابراین راحت نبودم 20 درصد حواسم به دستان  ابوالفضل مشغوله که گلوله برفی را به طرف من شلیک نکنه ، حاجی محمد مردانی هم جلوی درب حسن آقا عمو در حین خداحافظی از خانه آنها بیرون می آمد این دو نفر بزرگان و ریش سفیدان و هر دو  بعنوان کدخدای آبادی ما هستند ( حاجی محمد قسمت پائین دهات و حسن آقا همسایه ما از قسمت بالای دهات آبادی ما را در تحت نظر و اطلاع رسانی خیر و شر کل آبادی را کنترل و هدایت می کنند امروز باید بعدازظهر با هماهنگی دهات آق قلعه به سر خاک اموات بریم و حاج محمد هم جهت هماهنگی جلسه ای با همسایه ما حسن آقاعمو گذاشته بود .  فاطمه باجی ( زن حسن آقا عمو) طبق معمول همیشه از پشت بام به طرف مینی بوس حاج حیدر خیره شده است  بعد از جواب سلام من و ابوالفضل گفت: بچه ها برید ببینید محرم عموتون یا جواد عموتون کدومشون دارند میان، من و ابوالفضل که خیلی سریع به طرف خرمنگاه میرفتیم لیلا باجی را دیدیم که یک بغل چوب هیزم از حیات قدیمی به طرف حیات جدید روانه بود بعد از جواب سلام من و ابوالفضل گفت : ابوالفضل جان ببین صدقعلی عموتون هم میاد یا نه ؟ در این فاصله رباب دختر وجه اله عمو هم یک بافتنی دستش و پلیور سبزرنگ دست بافت جلو درب آبی رنگشون منتظر  نامزدشه که انشااله از جبهه سالم برگرده ،کسانی هم که دارن از شهر با لباس های اتوکرده و تمیز و مرتب با کوله باری از سوغاتی و انواع میوه های بهشتی و تنقلات زمینی و پسته،تخمه و آجیل و غیره ... از مینی بوس حاج حیدر در حال پیاده شدن هستند و به طرف خانه های پدری در سرزمین پدری روانه هستند ومن از این بابت زیاد خوشحال نیستم  چون این مینی بوس از قم آمده و کسی از خانواده من ساکن قم نیست که منتظرش باشیم اکبر عمو هم روبری خرمنگاه روی سکوی درب چوبی شاه علی خالااوغلو نشسته در حال چپق کشیدن آفتاب گرمی هم به صورتش تابیده دست راستش چپق و دست چپش  را هم روی ابروهاش بصورت نقاب آقتابگیر گذاشته و  نظارگر افرادی است  که از مینی بوس پیاده میشن ، من و ابوالفضل به اکبرعمو هم سلام کردیم و به طرف مینی بوس نزدکتر شدیم ،پشت دیوار ساختمان اکبرعمو صدیقه دختر اکبرعمو دستاشو بغل کرده  اما دزدکی داره مینی بوس را دید     می زنه بخاطر ترسی که از داداشش ( علی آقاخانی ) و اکبر عمو داره برای دیدن مسافران ساختمان را دور زده که اکبرعمو و علی  نبینه ، حاج حیدر طبق معمول مسافرانش را جلوی درب حسنعلی حقی پیاده کرده و خودش هم از ماشین پیاده شده است ظاهرا" کل مسیر قم به دهات را خودش رانندگی کرده و خیلی خسته بنظر می رسه و میرزاقلی شریک مینی بوس پشت فرمونه و در حال دور زدن و بوق زدن خرمنگاه را به طرف روستا های همجوار ترک می کنه مفهوم بوق دوم این است که مینی بوس حاج حیدر از ساعت 2 بعد ازظهر از خرمنگاه به طرف شهر قم حرکت خواهد کرد و اهالی روستای ما هم به این قضیه شرطی شده اند .مسافران پیاده شده پس از تشکر های پی در پی و تکراری از حاج حیدر هر کدام به طرف منازل پدری روانه هستند ، ساختمان سید نعمت که سالهاست کسی در آنجا  زندگی نمی کنه و به ( خرابه سید ) معروف است سگ ماده ، سفید رنگ احمد عمو هم بالای پشت بام آن که رو  به خرمنگاه است توله هایش را بیرون آورده و آفتاب می گیرند امسال تک تک توله هایش سالم و سر زنده و شاداب هستند و دور و اطراف مادرشون در حین بازیگوشی و بپر بپر می کنند و از سر کله مادرشون بالاو پائین در می رند ،  خوشبختانه ابوالفضل گلوله برفی را از خود دور کرده بود خیالم راحت شد اصلا" یادم رفته بود ابوالفضل عادتشه هر موقع یک آدم شهرنشین را می دید سعی می کرد خودشو  متشخص نشون بده مخصوصا" حاج حیدر عموش را هم که دیده بود تبدیل به یک بچه کاملا مثبت و با شخصیت شده بود ، عباس و مریم و معصومه هم پشت سر هم به دیدار و استقبال باباشون ( حاج حیدر)  سر میرسند ، راکی سگ کوچوله عباس هم از راه رسید کمی هم گلی و کثیف شده،  کیسه های پلاستیکی دو کیلوئی پر از سیب و پرتغال و سیب و زمینی و پیاز و یک بسته نان تقریبا" 50 تایی ، کیسه های سنگین را بابا و بقیه را عباس و مریم و معصومه به طرف خانه به راه افتادند  براتعلی و عقیل و عبداله سعدیان هم پیداشون شد کمی دیر رسیدند عقیل دید که حاج حیدر کمی از توقفگاه مینی بوس دور شده  و خبری از داداش میرزا قلی شریک حاج حیدر و شهر قم مخابره کنه مجبور شد با صدای بلند داد کشید حاج حیدر ( کیفین ) حاج حیدر با توجه به اینکه دستاش سنگین بود برگشت و با عقیل و عبداله  احوال پرسی کرد وقتی نگاهش به براتعلی افتاد که جاهلانه ایستاده  بعد از احوال پرسی سبک و کوتاه گفت :  برات تو را دیدم تازه یادم افتاد که داداش محمدتون یک گونی امانتی فرستاده بود که یادم رفته که از باربند مینی بوس بردارم عیبی نداره نیم ساعت دیگه میرزاقلی بر میگردونه فقط خدا کنه از مسافران روستاهای بالا کسی اشتباهی نبره براتعلی هم گفت برد هم که برد فدای سرت ،حاج حیدر دیگه خیلی از ما دور شده بود با دورتر شدن مسافران شهری ابوالفضل دوباره فکر گلوله برفی دیگری شد و برات و عقیل هم با کمی تحریک که اونو تو سر کیی می خوای بزنی؟ چشمان ابوالفضل به طرف من نشانه شد چون فقط من تقریبا" هم سن وسال ابوالفضل بودم ، حواسم را به یک گروه دیگر از مسافرانی که در کوچه سرازیر هستند مشغول می کنم محمد قلی دایی نه چاق تر شده و نه لاغر طبق معمول یک کت و شلوار صرمه ای  رنگ شکم آویزون جلوتر از همه کمی با عجله و استرس یک گونی و یک ساک دستی پراز سوغاتی و پشت سر او کبری زن دایی با یک ساک دیگر و با دست دیگر هم چادرش را کمی از سطح زمین بالاتر گرفته که گلی نشه بصورت مارپیچ از جاهاییکه کمی خشکتر از بقیه نقاط کوچه هست خوشحال به طرف خانه پدری روانه هستند حمید و گلی با کمی فاصله و مریم نفر آخر ، حمید کمی قد کشیده و کمی هم متکبرانه تر از قبل بنظر  می رسه ، تکبر حمید باعث شد که کمی صر بخوره  ولی خودش  را کنترل کرد و مریم و گلی که صحنه را داشتند کمی خندیدند و با  احتیاط بیشتر قدم بر می داشتند که صر نخورند صدای اکبر را شنیدم که از پائین کوچه با خوش آمد گویی و ماچ و بوسه برادر زاده هایش به طرف بالا می دوید یک شلوار سبز مغز پسته با یک کاپشن تقریبا" خلبانی تنش بود ظاهرا" بار سنگینی در خرمنگاه از سوغاتی های محمد داداش در انتظارش بود . گلی بودن کوچه باعث شد گلی و مریم کمی از حمید فاصله بگیرند صدای زهرا خاله و اقدس دختر خاله که از پائین کوچه به استقبال مریم و گلی آمده بودند نمایان شد اقدس خیلی خوشحال بود از خوشحالی در پوستش نمی گنجید بعد از گذارندن یک زمستان سرد و سخت بی پناهی حالا حق داره که خوشحالی کنه از اینکه با یک گرمکن قرمز رنگ و با عجله به استقبال دویده بود کمی نگران خدا و داداش حسین بود داداش حسین با صادق دائیش رفته بودند از روستای ( دروازه ) نفت بیارند ولی ظاهرا" اقدس یا نمی دانست یا یادش رفته بود .

امیرعلی دایی هم از طرف پائین دهات کیسه توتون و چپق روشن دستش پیداش شد .......( ادامه دارد )