ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ
ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

محمد رضا نوری صفای باغ قوات گلی

بسمه تعالی

پیراهنی که هم اکنون در تن شماست چند صباحی هم در تن من بود ، ولی بعد از کلی کشمکش و مبارزه از من گرفتند و بردند و بعد از آن که رفت  کلی گریه کردم و بعد از کلی گریه کردن دنبالش دویدم که به آن برسم ولی از حاصل گریه هایم جاده لغزنده شده بود و مانع رفتنم  شد و من خیلی افسوس خوردم ، افسوس خوردم و آهی کشیدم و به خودم گفتم ای کاش زودتر گریه کرده بودم و جاده را لغزنده می کردم که او نمی رفت . دوباره بلند شدم و با احتیاط کامل شروع به حرکت کردم ولی در اولین قدم صر خوردم و با سر به زمین ، بار دیگر بلند شدم قدم اول .. و گول خوردم و با سر به زمین ، گفتم همینجا منتظر بهار می مانم و همرا با گل های بهاری با همدیگر حرکت خواهیم کرد و بعد انتظار و انتظار ... بهار با تمام تجهیزات و ساز و آواز خودش، از راه رسید و گل های بهاری رقص کنان در جلو او حرکت می کردند من هم بلند شدم همتی بر قامت انداختم که مرا ببینند و شاید مرا با خود ببرند ولی هیچ اعتنایی نکردند مثل اینکه مرا نمی بینند با شوق و ذوق لبخند بر لب و شاداب و سر زنده بودند من آنها را می دیدم دست تکان دادم و بالا و پایین پریدم سر و صدا کردم ولی فایده ای نداشت به خودم گفتم شاید من مرده ام که من آنها را می بینم ولی آنها مرا نمی بینند کمی به خود آمدم محیط اطرافم را دقت کردم من فقط دریافتم که زنده ام و وجود دارم . چرا دیدم هدهد باغ داشت می خواند و بلبلان شادی کنان از این درخت به آن درخت می پریدند و آواز می خواندند و عشق بازی می کردند برف ها آرام آرام آب می شد و  با ضرب و شصت از کوهساران به آغوش مادرشان در رودخانه می پیوست مشد عباد مشغول بیل زدن باغش بود و صدای حسن آقا عمو از دوررس که الیها الیها می گفت و با دو راس گاو نر مشغول شخم زدن مزرعه اش بود به گوش می رسید غلام حسن عمو هم بیل به دست  راهی قنبر بولاغی است  ، یک رنگین کمان زیبایی هم از بالای باغ مشد عباد طاق زده بود ظاهرا" آن دور دست ها باران بهاری گلها را نوازش می کرد ، حاج بابا هم داشت برای گوسفندان علف می چید من هم  یک کتاب جغرافی در دست  جهت مطالعه کمی از بابا  فاصله گرفته بودم .چهارپایان  در چمن می خوردند و در سایه درختان نشخار می کردند .

 همه چیز عادی بود فقط یک صحنه دلخراش بودکه :