ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ
ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

خان آقا - ینگی قلعه - قوات گلی

سخن هر چه گویم همه گفته​انداگر بر درخت برومند جایکسی کو شود زیر نخل بلندتوانم مگر پایه​ای ساختنکزین نامور نامه​ی شهریارتو این را دروغ و فسانه مدانازو هر چه اندر خورد با خردیکی نامه بود از گه باستانپراگنده در دست هر موبدییکی پهلوان بود دهقان نژادپژوهنده​ی روزگار نخستز هر کشوری موبدی سالخوردبپرسیدشان از کیان جهانکه گیتی به آغاز چون داشتندچه گونه سرآمد به نیک اختریبگفتند پیشش یکایک مهانچو بنشیند ازیشان سپهبد سخنچنین یادگاری شد اندر جهان بر باغ دانش همه رفته​اندنیابم که از بر شدن نیست رایهمان سایه زو بازدارد گزندبر شاخ آن سرو سایه فکنبه گیتی بمانم یکی یادگاربه رنگ فسون و بهانه مداندگر بر ره رمز و معنی بردفراوان بدو اندرون داستانازو بهره​ای نزد هر بخردیدلیر و بزرگ و خردمند و رادگذشته سخنها همه باز جستبیاورد کاین نامه را یاد کردوزان نامداران فرخ مهانکه ایدون به ما خوار بگذاشتندبرایشان همه روز کند آوریسخنهای شاهان و گشت جهانیکی نامور نافه افکند بنبرو آفرین از کهان و مهان

خان آباد - ینگی قلعه - قوات گلی

ترا دانش و دین رهاند درستوگر دل نخواهی که باشد نژندبه گفتار پیغمبرت راه جویچه گفت آن خداوند تنزیل و وحیکه خورشید بعد از رسولان مهعمر کرد اسلام را آشکارپس از هر دوان بود عثمان گزینچهارم علی بود جفت بتولکه من شهر علمم علیم در ستگواهی دهم کاین سخنها ز اوستعلی را چنین گفت و دیگر همیننبی آفتاب و صحابان چو ماهمنم بنده​ی اهل بیت نبیحکیم این جهان را چو دریا نهادچو هفتاد کشتی برو ساختهیکی پهن کشتی بسان عروسمحمد بدو اندرون با علیخردمند کز دور دریا بدیدبدانست کو موج خواهد زدنبه دل گفت اگر با نبی و وصیهمانا که باشد مرا دستگیرخداوند جوی می و انگبیناگر چشم داری به دیگر سرایگرت زین بد آید گناه منستبرین زادم و هم برین بگذرمدلت گر به راه خطا مایلستنباشد جز از بی​پدر دشمنشهر آنکس که در جانش بغض علیستنگر تا نداری به بازی جهانهمه نیکی ات باید آغاز کرد در رستگاری ببایدت جستنخواهی که دایم بوی مستمنددل از تیرگیها بدین آب شویخداوند امر و خداوند نهینتابید بر کس ز بوبکر بهبیاراست گیتی چو باغ بهارخداوند شرم و خداوند دینکه او را به خوبی ستاید رسولدرست این سخن قول پیغمبرستتو گویی دو گوشم پرآواز اوستکزیشان قوی شد به هر گونه دینبه هم بسته​ی یکدگر راست راهستاینده​ی خاک و پای وصیبرانگیخته موج ازو تندبادهمه بادبانها برافراختهبیاراسته همچو چشم خروسهمان اهل بیت نبی و ولیکرانه نه پیدا و بن ناپدیدکس از غرق بیرون نخواهد شدنشوم غرقه دارم دو یار وفیخداوند تاج و لوا و سریرهمان چشمه​ی شیر و ماء معینبه نزد نبی و علی گیر جایچنین است و این دین و راه منستچنان دان که خاک پی حیدرمترا دشمن اندر جهان خود دلستکه یزدان به آتش بسوزد تنشازو زارتر در جهان زار کیستنه برگردی از نیک پی همرهانچو با نیکنامان بوی همنورد

ورگبار - ینگی قلعه - قوات گلی

چراغست مر تیره شب را بسیچچو سی روز گردش بپیمایداپدید آید آنگاه باریک و زردچو بیننده دیدارش از دور دیددگر شب نمایش کند بیشتربه دو هفته گردد تمام و درستبود هر شبانگاه باریکتربدینسان نهادش خداوند داد به بد تا توانی تو هرگز مپیچشود تیره گیتی بدو روشناچو پشت کسی کو غم عشق خوردهم اندر زمان او شود ناپدیدترا روشنایی دهد بیشتربدان باز گردد که بود از نخستبه خورشید تابنده نزدیکتربود تا بود هم بدین یک نهاد