ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ
ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

سنگستان - ینگی قلعه - امام گلی - قوات گلی

فردوسی

کنون ای خردمند وصف خردکنون تا چه داری بیار از خردخرد بهتر از هر چه ایزد بدادخرد رهنمای و خرد دلگشایازو شادمانی وزویت غمیستخرد تیره و مرد روشن روانچه گفت آن خردمند مرد خردکسی کو خرد را ندارد ز پیشهشیوار دیوانه خواند وراازویی به هر دو سرای ارجمندخرد چشم جانست چون بنگرینخست آفرینش خرد را شناسسه پاس تو چشم است وگوش و زبانخرد را و جان را که یارد ستودحکیما چو کس نیست گفتن چه سودتویی کرده​ی کردگار جهانبه گفتار دانندگان راه جویز هر دانشی چون سخن بشنویچو دیدار یابی به شاخ سخن

بدین جایگه گفتن اندرخوردکه گوش نیوشنده زو برخوردستایش خرد را به از راه دادخرد دست گیرد به هر دو سرایوزویت فزونی وزویت کمیستنباشد همی شادمان یک زمانکه دانا ز گفتار از برخورددلش گردد از کرده​ی خویش ریشهمان خویش بیگانه داند وراگسسته خرد پای دارد ببندتو بی​چشم شادان جهان نسپرینگهبان جانست و آن سه پاسکزین سه رسد نیک و بد بی​گمانو گر من ستایم که یارد شنودازین پس بگو کافرینش چه بودببینی همی آشکار و نهانبه گیتی بپوی و به هر کس بگویاز آموختن یک زمان نغنویبدانی که دانش نیابد به من

کمانلو - ینگی قلعه - قوات گلی

سخن گوی دهقان چه گوید نخستکه بود آنکه دیهیم بر سر نهادمگر کز پدر یاد دارد پسرکه نام بزرگی که آورد پیشپژوهنده​ی نامه​ی باستانچنین گفت کآیین تخت و کلاهچو آمد به برج حمل آفتاببتابید ازآن سان ز برج برهکیومرث شد بر جهان کدخدایسر بخت و تختش برآمد به کوهازو اندر آمد همی پرورشبه گیتی درون سال سی شاه بودهمی تافت زو فر شاهنشهیدد و دام و هر جانور کش بدیددوتا می​شدندی بر تخت اوبه رسم نماز آمدندیش پیشپسر بد مراورا یکی خوبرویسیامک بدش نام و فرخنده بودبه جانش بر از مهر گریان بدیبرآمد برین کار یک روزگاربه گیتی نبودش کسی دشمنابه رشک اندر آهرمن بدسگالیکی بچه بودش چو گرگ سترگجهان شد برآن دیوبچه سیاهسپه کرد و نزدیک او راه جستهمی گفت با هر کسی رای خویشکیومرث زین خودکی آگاه بودیکایک بیامد خجسته سروشبگفتش ورا زین سخن دربه​درسخن چون به گوش سیامک رسید که نامی بزرگی به گیتی که جستندارد کس آن روزگاران به یادبگوید ترا یک به یک در به درکرا بود از آن برتران پایه بیشکه از پهلوانان زند داستانکیومرث آورد و او بود شاهجهان گشت با فر و آیین و آبکه گیتی جوان گشت ازآن یکسرهنخستین به کوه اندرون ساخت جایپلنگینه پوشید خود با گروهکه پوشیدنی نو بد و نو خورشبه خوبی چو خورشید بر گاه بودچو ماه دو هفته ز سرو سهیز گیتی به نزدیک او آرمیداز آن بر شده فره و بخت اووزو برگرفتند آیین خویشهنرمند و همچون پدر نامجویکیومرث را دل بدو زنده بودز بیم جداییش بریان بدیفروزنده شد دولت شهریارمگر بدکنش ریمن آهرمناهمی رای زد تا ببالید بالدلاور شده با سپاه بزرگز بخت سیامک وزآن پایگاههمی تخت و دیهیم کی شاه جستجهان کرد یکسر پرآوای خویشکه تخت مهی را جز او شاه بودبسان پری پلنگینه پوشکه دشمن چه سازد همی با پدرز کردار بدخواه دیو پلید

قوات گلی جهانیت می کنم

قوات گلی جهانیت می کنم

به نام خداوند جان و خردخداوند نام و خداوند جایخداوند کیوان و گردان سپهرز نام و نشان و گمان برترستبه بینندگان آفریننده رانیابد بدو نیز اندیشه راهسخن هر چه زین گوهران بگذردخرد گر سخن برگزیند همیستودن نداند کس او را چو هستخرد را و جان را همی سنجد اویبدین آلت رای و جان و زبانبه هستیش باید که خستو شویپرستنده باشی و جوینده راهتوانا بود هر که دانا بوداز این پرده برتر سخن​گاه نیست کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند روزی ده رهنمایفروزنده ماه و ناهید و مهرنگارنده​ی بر شده پیکرستنبینی مرنجان دو بیننده راکه او برتر از نام و از جایگاهنیابد بدو راه جان و خردهمان را گزیند که بیند همیمیان بندگی را ببایدت بستدر اندیشه​ی سخته کی گنجد اویستود آفریننده را کی توانز گفتار بی​کار یکسو شویبه ژرفی به فرمانش کردن نگاهز دانش دل پیر برنا بودز هستی مر اندیشه را راه نیست