ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ماای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیاتا سبزه گردد شورهها تا روضه گردد گورهاای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجلشد خارها گلزارها از عشق رویت بارهاای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسددر دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شبگوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره راکو دیدهها درخورد تو تا دررسد در گرد توچون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکرآمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل | | ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ماتا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ماانگور گردد غورهها تا پخته گردد نان ماآخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ماتا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ماتا ره بری سوی احد جان را از این زندان ماروزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ماسلطان کنی بیبهره را شاباش ای سلطان ماکو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان مانعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ماریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما |