ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ
ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

ghovatgoli

دل روشن من چو برگشت ازویکه این نامه را دست پیش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشمارمگر خود درنگم نباشد بسیو دیگر که گنجم وفادار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهاناگر نامدی این سخن از خدایبه شهرم یکی مهربان دوست بودمرا گفت خوب آمد این رای تونبشته من این نامه​ی پهلویگشتاده زبان و جوانیت هستشو این نامه​ی خسروان بازگویچو آورد این نامه نزدیک من سوی تخت شاه جهان کرد رویز دفتر به گفتار خویش آورمبترسیدم از گردش روزگاربباید سپردن به دیگر کسیهمین رنج را کس خریدار نیستسخن را نهفته همی داشتمبه جویندگان بر جهان تنگ بودبه نزد سخن سنج فرخ مهاننبی کی بدی نزد ما رهنمایتو گفتی که با من به یک پوست بودبه نیکی گراید همی پای توبه پیش تو آرم مگر نغنویسخن گفتن پهلوانیت هستبدین جوی نزد مهان آبرویبرافروخت این جان تاریک من

قار لوق - ینگی قلعه - قوات گلی

چو از دفتر این داستانها بسیجهان دل نهاده بدین داستانجوانی بیامد گشاده زبانبه شعر آرم این نامه را گفت منجوانیش را خوی بد یار بودبرو تاختن کرد ناگاه مرگبدان خوی بد جان شیرین بدادیکایک ازو بخت برگشته شدبرفت او و این نامه ناگفته ماندالهی عفو کن گناه ورا همی خواند خواننده بر هر کسیهمان بخردان نیز و هم راستانسخن گفتن خوب و طبع روانازو شادمان شد دل انجمنابا بد همیشه به پیکار بودنهادش به سر بر یکی تیره ترگنبد از جوانیش یک روز شادبه دست یکی بنده بر کشته شدچنان بخت بیدار او خفته ماندبیفزای در حشر جاه ورا

مقصود آباد - ینگی قلعه - قوات گلی

سخن هر چه گویم همه گفته​انداگر بر درخت برومند جایکسی کو شود زیر نخل بلندتوانم مگر پایه​ای ساختنکزین نامور نامه​ی شهریارتو این را دروغ و فسانه مدانازو هر چه اندر خورد با خردیکی نامه بود از گه باستانپراگنده در دست هر موبدییکی پهلوان بود دهقان نژادپژوهنده​ی روزگار نخستز هر کشوری موبدی سالخوردبپرسیدشان از کیان جهانکه گیتی به آغاز چون داشتندچه گونه سرآمد به نیک اختریبگفتند پیشش یکایک مهانچو بنشیند ازیشان سپهبد سخنچنین یادگاری شد اندر جهان بر باغ دانش همه رفته​اندنیابم که از بر شدن نیست رایهمان سایه زو بازدارد گزندبر شاخ آن سرو سایه فکنبه گیتی بمانم یکی یادگاربه رنگ فسون و بهانه مداندگر بر ره رمز و معنی بردفراوان بدو اندرون داستانازو بهره​ای نزد هر بخردیدلیر و بزرگ و خردمند و رادگذشته سخنها همه باز جستبیاورد کاین نامه را یاد کردوزان نامداران فرخ مهانکه ایدون به ما خوار بگذاشتندبرایشان همه روز کند آوریسخنهای شاهان و گشت جهانیکی نامور نافه افکند بنبرو آفرین از کهان و مهان