ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

ینگی قلعه صفای باغ قوات گلی حاج رضا نوری

باغبان پیر باغ دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

این جا بهشت است

بنام خدا

هر دوی ما حسابی خسته شده بودیم آفتاب داغ از پشت سر مغز ما را به جوش می آورد جالب این جا بود که در این آفتاب داغ وقتی زیر سایه درختان یرای استراحت می نشستیم باد خنک می وزید و خستگی را از تن ما بیرون می شست .

اون روز واقعا خسته بودم دعا می کردم که هر چه سریعتر برای استراحت نیم روزی و صرف چای بنشینیم  هوا گرم بود در لابلای ساقه های گندم انواع تیغ های سختی وجود داشت که منو کلافه کرده بود نفری یک کرت گرفته بودیم و با کوبیدن ضربه های داس به جلو می رفتیم  مرحوم پدر همیشه چند متری از من جلوتر بود تا من خود کشی می کردم اون ریلکس و آروم کار می کرد وقتیکه بلند می شدم کمرمو صاف می کردم به همین بهانه یک نیم نگاهی هم به جاده می انداختم آخه مادرم یا خواهرم زنبیل به دست برامون نهار می آورد . حاج بابا هواسش جمع بود می گفت : چیه گشنت شده وقتی می گم صبحانه ات را حسابی بخور همینه دیگه هنوز ساعت 10 نشده آقا کم آورده می خندیدیم و دوباره هر دو به کار خود ادامه می دادیم . روانشناس خوبی بود احساس درون ما را درک می کرد وقتیکه می دید شرایط روحی ما ( من و خواهرم ) خوب نیست همیشه در هر شرایطی که بودیم شروع می کرد یک قصه می گفت بعد از اینکه قصه تموم می شد من در ذهن خودم قصه را تداعی می کردم با تصورات ذهنم قصه ها را به مفهوم زندگی و زنده بودم تبدیل می کردم می تونم بگم یک  یک انرژی درمانی قوی بود.

مرحوم پدر به کار کشاوزی کاملامسلط بود ماشااله هیکل قوی سینه ها جلو پنجه های بزرگ و پینه بسته و بازوهای درشت و آهنین با 180 سانتی متر قد آدمو یاد رستم دستان می انداخت .بقیه بمون بعد......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد