ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
صدای آن مرحوم را همیشه در خاطراتم هست
یک اسب قهوه ای رنگ داشت هیکل درشت و قلبی مهربان سوار بر اسب بود و خورجین پر از گوشت تازه گوسفندی وارد آبادی که می شد با زبان ترکی جار می زد ( هوی ات آلان ) سکوت تکرای آبادی ما در هم می شکست و یک حال و هوای دیگری به آبادی می داد صدایش آشنا بودطنین صدایش سالهای زیادی بود که مردمان آنجا را خوشحال می کرد من احساس می کردم یک روحیه ای پر از امید به مردم می داد کسانیکه نیاز به گوشت داشتند به دنبال صدا حرکت می کردند تا به قصاب برسند هیچ کس در آبادی ما اسب نداشت تنها اسب او بود که وارد آبادی ما می شد یکسری از بچه های آبادی که اسب دوست داشتند همیشه به دنبالش بودند مرحوم خیلی با مرام بود همیشه همه جای آبادی را با اسب قهوه ای رنگش دور می زد ولی هیج جایی زیاد مکس نمی کرد فقط جلوی درب خانه ما از اسب پیاده می شد و با صدای خوش طنین و لهجه زیبایش بلند داد می زد ( آهای حاج رضا ) مرحوم پدر از پنجره سرش را از پنجره بیرون می کرد و می گفت بله بله بفرما جاجی .
مرحوم پدر سریع به استقبالش می رفت و به خانه دعوت می کرد مرحوم پدر هیشه با او شوخی داشت با هم دیگه دوستی خوبی داشتند از اعتبار دوستی همدیگه استفاده میکردند و همیشه با هم شاد بودند اکثر مواقع بیرون خونه در حیاط ما قالیچه ای می انداختند و انگور یا چای یا هر میوه ای که فصلش بود میل می کردند .
خانه ما داخل باغ بزرگی واقع شده است که مرحوم پدر ازانواع درخت های میوه در آن باغ پرورش داده بود بعضی از آنها هنوز هم به یادگار مانده است . خیلی برایم جالب بود خوشه انگور های خیلی درشت و از بهترین نوع زرد آلوی باغ را برای دوست قصابش نگه می داشت و در اولین فرست که این آقای قصاب با اسب قهوه ای رنگ مهمان ما بود پدرم خودش به باغ می رفت که خوشه انگور نشان گذاشته اش را به دوستش هدیه کند . و مرحوم قصاب هم با به به گفتن های فراوان و شکر از نعمات خداوند شروع می کرد به میل کردن میوه ها همشه از باغ پدرم تعریف و تمجید می کرد و به پدرم می گفت جاحی رضا کل دارائیت یک طرف - این خانه و با باغ هم یک طرف . هر دوی آنها در یک تاریخ و یک روز دارفانی وداع گفتند . فکر می کنم بخاطر رفاقتشان بود .
نام آن مرحوم حاج میرزا حسین بود نام پدر اینجانب حاج رضا نوری بود
روحشان شاد و یادشان گرامی باد
سلام
اولا خدا رحمت کند مرحوم پدرت حاج رضا نوری را.
و همچنین مرحوم جعفرعلی و مارال باجو و حسن آقا ذوالفقاری و مشهدی اسماعیل علی و مشهدی عباس و ...را.
به راستی که چه صفایی دارد قوات گلی و ینگی قلعه مخصوصا قاراآقاجوی خرمن یری و قوزآقاجی و امام گلی و دوداشی و قیرخ قیزلر و ...
منتظر آدرس ایمیل شما هستم.
سلام
از پیغام شما ممنونم
صدایت با صدایم آشناست .
reza_m4747@yahoo.com
-------------------------------------------
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
--------------------------------------------------
رد پائی که شما در این پیغام باقی گذاشتید آشناست ولی من متاسفانه به جا نمی آرم
البته نام مبارک شما یک حسی در وجودم بوی گل مریم شاید هم اشتباه می کنم بوی گل آفتاب گردون را می ده .
شاید هم هر دو اشتباه باشه اصلا بگذریم خوش اومدی و صفا اوردی . به دوستان و آشنایان سلام برسان در صورت امکان وبلاگ را به سایت دوستان اینترنتی معرفی کنید . شاید آدرس دوست در یک قدمی ما باشد شاید هم کاسه کوزه را جمع کردیمو از همه شما خداحافطی کردیمو رفتیم چون ( کتاب خوب ) را باید به مرحوم محرم حیدری هدیه بدم .
نوشته هات پر از صدای شرشر آب توی کوچه باغهای باصفلی روستاست
پر از یادهای شیرین
پر از زندگی
چندتاییشونو خوندمو لذت بردم
سلام
با تشکر شما لطف داری
باسلام و احترام برای شما وتشکر وقدردانی از کار با ارزش وقابل تقدیر شما و طلب مغفرت برای تمام اموات
این وبلاگ خاطرات خوش روستا ومردم باصفا ومهربان این خطه سرسبزورویایی را برای ما زنده میکند .
سلام
به باغ ما خوش اومدی
ولی نگفتی از کجا آمده ای ؟
آمدنت بهر چه بود ؟
به هر حال ممنونم از شما که پیغام گذاشتی لطف کردی